۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خوش بگذرون

عصر تابستون. چند تا دختر جوون با ماماناشون خوشحال و خندان ازین مغازه به اون مغازه و پاساژ میرن.
بدجوری شده چیزی که من میبینم. به یه جمع که نگاه میکنم آینده ش میاد جلوی چشمم.
مادر و دخترایی که میبینم یادم میاره که یه روز این دختر مادرشو توی خاک میذاره.
خیلی عجیب و خیلی ام طبیعیه.
تا قبل ازین که مادر خودمو خوابیده توی خاک ببینم مرگ برام توی مردم بود. توی فیلم وقصه. توی آدمای دور توی اخبار. هرجا که به خیالم به من و وجود من ربط نداشت.
من اگه یه نوشته میدیدم که کسی از مرگ مادرش نوشته نخونده ولش میکردم. ب من که ربط نداشت

توام شاید الان به اینجای نوشته نرسیده ول کرده و رفته باشی.
خوب کردی.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

مرسی منیرو

جسارت نوشتن نداشتم.چون توقعم خیلی زیاده.وقتی این همه وبلاگ قشنگ هست که خیلی معرکه مینویسن جای من کجاست. من که نوشتن بلد نیستم.من فقط خیلی زیاد خوندن بلدم.
ولی دلم "دلم" میخواست که حسمو بنویسم خب.
مینوشتم روی کاغذ بعد پاره میکردم. یا می نوشتم و سیو نمی کردم.
چند سال من این ریز ریز نوشته های به درد نخور رو دور ریختم هی. بیشتر وقتی از چیزی حرص میخوردم مینوشتم.
ولی این دفعه خیلی زیاد نیاز به نوشتن داشتم.وقتی غصه و دلتنگی و بی مامان بودن لهم میکنه چی بهتر از نوشتن.هیچی.
بازم رووی کاغذ مینوشتم و پاره میکردم بعدش.ولی همون روزا یه چیزی از منیرو خوندم :

...غصه همیشه هست هنر ما باید این باشد که از این غصه ها ورنج ها چیزی بسازیم ...و ثانیه های زندگی را دم باد ندهیم ...کارکردن و رودرروی
افسردگی 
ایستادن .. پوزخند ی است به بلاهت و جباریتی که بر جامعه ما حاکم است ...تن به بلاهت و جباریت ندهیم 
....
یهو به خودم اجازه دادم بنویسم.و اجازه دادم خوانده بشه.
غصه خوردن خالی بی فایده بود.منیرو* گفته بود تو اوج غم و افسردگی هم باید خلاق باشید.تازه گفتم آها!
گفتم بجای گریه زاری چیز بنویسم بهتره.هم خالی میشم.هم  شاید چیزی یاد گرفتم.
اینجوری شد که شروع کردم اینجا نوشتن. اینجا که بعد نتونم پاره کنم و دور بندازمش. اینجا که چارتا آدمم بیان و بخونن و نظر بدن.
یه خوبیه دیگه اش اینه که بعدن ببینم چه حسایی داشتم و چجوری باهاشون کنار اومدم.


*خانم منیرو روانی پور، نویسنده.

( اینو چند وقت پیش نوشتم ولی هی پابلیش نشد و موند تا امروز.الانم اومدم ادیتش کنم که گند زدم.حس نوشته بهم ریخت :دی )