۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

تازگی فهمیدم به جای عنوان میشه گفت "فرنام" . بدون فرنام

این روزا زیاد یاد استاد خوش نویسیم می افتم.
اسانس یکی از شوینده ها بوی عطرشو یادم میاره.تابستان سال 70 جمعه ها صبح میرفتم کلاس خوشنویسی.آقای خیلی جنتلمنی بود اتوکشیده و خوش عطر.کلاس توی خونه اش تشکیل میشد و یکی دوباری خانمش رو دیدیم. شاید تو عالم بچگی بودم شایدم واقعن خانمش قشنگ بود.انقد که تا میرسیدم خونه ازین خانمه تعریف میکردم.که مواش طلایی بود لباسش طلایی بود قد بلند و باریک بود.
بچه ده ساله خوش و خرم و چست و چابکی بودم.پیاده میرفتم و برمیگشتم.این قسمت تنها رفتن و برگشتنش خیلی بهم کیف میداد و اوجش هم خرید "گل آقا" از دکه دور میدون بود.بچه ای در حال ورود به عالم آدم بزرگی بودم.خودم از خودم کیف میکردم.
الانم کیف میکنم
هاهاها

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خوش بگذرون

عصر تابستون. چند تا دختر جوون با ماماناشون خوشحال و خندان ازین مغازه به اون مغازه و پاساژ میرن.
بدجوری شده چیزی که من میبینم. به یه جمع که نگاه میکنم آینده ش میاد جلوی چشمم.
مادر و دخترایی که میبینم یادم میاره که یه روز این دختر مادرشو توی خاک میذاره.
خیلی عجیب و خیلی ام طبیعیه.
تا قبل ازین که مادر خودمو خوابیده توی خاک ببینم مرگ برام توی مردم بود. توی فیلم وقصه. توی آدمای دور توی اخبار. هرجا که به خیالم به من و وجود من ربط نداشت.
من اگه یه نوشته میدیدم که کسی از مرگ مادرش نوشته نخونده ولش میکردم. ب من که ربط نداشت

توام شاید الان به اینجای نوشته نرسیده ول کرده و رفته باشی.
خوب کردی.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

مرسی منیرو

جسارت نوشتن نداشتم.چون توقعم خیلی زیاده.وقتی این همه وبلاگ قشنگ هست که خیلی معرکه مینویسن جای من کجاست. من که نوشتن بلد نیستم.من فقط خیلی زیاد خوندن بلدم.
ولی دلم "دلم" میخواست که حسمو بنویسم خب.
مینوشتم روی کاغذ بعد پاره میکردم. یا می نوشتم و سیو نمی کردم.
چند سال من این ریز ریز نوشته های به درد نخور رو دور ریختم هی. بیشتر وقتی از چیزی حرص میخوردم مینوشتم.
ولی این دفعه خیلی زیاد نیاز به نوشتن داشتم.وقتی غصه و دلتنگی و بی مامان بودن لهم میکنه چی بهتر از نوشتن.هیچی.
بازم رووی کاغذ مینوشتم و پاره میکردم بعدش.ولی همون روزا یه چیزی از منیرو خوندم :

...غصه همیشه هست هنر ما باید این باشد که از این غصه ها ورنج ها چیزی بسازیم ...و ثانیه های زندگی را دم باد ندهیم ...کارکردن و رودرروی
افسردگی 
ایستادن .. پوزخند ی است به بلاهت و جباریتی که بر جامعه ما حاکم است ...تن به بلاهت و جباریت ندهیم 
....
یهو به خودم اجازه دادم بنویسم.و اجازه دادم خوانده بشه.
غصه خوردن خالی بی فایده بود.منیرو* گفته بود تو اوج غم و افسردگی هم باید خلاق باشید.تازه گفتم آها!
گفتم بجای گریه زاری چیز بنویسم بهتره.هم خالی میشم.هم  شاید چیزی یاد گرفتم.
اینجوری شد که شروع کردم اینجا نوشتن. اینجا که بعد نتونم پاره کنم و دور بندازمش. اینجا که چارتا آدمم بیان و بخونن و نظر بدن.
یه خوبیه دیگه اش اینه که بعدن ببینم چه حسایی داشتم و چجوری باهاشون کنار اومدم.


*خانم منیرو روانی پور، نویسنده.

( اینو چند وقت پیش نوشتم ولی هی پابلیش نشد و موند تا امروز.الانم اومدم ادیتش کنم که گند زدم.حس نوشته بهم ریخت :دی )
 

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

کار فاخر ادبی که نمیخوام بکنم.مینویسم که خالی شم.

این تیتر برای اینه که به خودم اجازه نوشتن بدم.
بادمجون پوست کندم دستام سیاه شد.فقط سه تا بودا ولی خب سیاه شد.اولشم ندیدم خیلی دیر متوجه سیاهیش شد . فک کردم چقد بده یه دختر با دست سیاه بره بیرون حواسش نباشه.تازه لاکم داشته باشی تناقضش افتضاح میشه.
آبلیمو آوردم انگشتامو تمیز کردم... وای.
کوچولو بودم سر میز گرد آشپزخونه با رومیزی قلمکارش نشسته بودم.مامان ناهارو درست کرده بود غذای منم داده بود با مانتو مقنعه مشکی بدو میخواست بره مدرسه.اومد آبلیمو از تو یخچال برداشت ریخت توی نعلبکی تند تند انگشتاشو شست. پرسیدم چرا با آبلیمو گفت که انگشتاش سیاه نباشه.گفت سر کلاس بچه ها دوس ندارن دست معلمشون سیاه باشه. زشته دیگه باید تمیز باشی.
راستی آدم فک میکرد معلما آدم معمولی نیستن.آشپزی نمیکنن ظرف نمیشورن.همیشه ام مانتو دارن.
خوبه مامان خودمم معلم بود و ازین تخیلا داشتم.

ز دل و دیده گرامی تر هم آیا هست،آری دست

نمیدونستم.نمیدونستم که شب آخر ه.حرف آخر رو دارم میزنم.نگاه آخر ه.لمس آخر ه.شب بخیر ماجون.صب میام مرخص میشی میریم خونه.بای بای.نگام کن.نا نداشت. از لای پلکاش نگاه کرد.صورتمو بردم پایین.دست کم جونشو آهسته آورد صورتمو گرفت و بوس کوچولو کرد.
خدافظ
نمیدونستم آخرین خدافظیه:(

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

چرخ خیاطی

عاشق قصه های پرویز دوایی ام.عاشق دقتش به جزییات. از هر داستانیش یه تیکه هایی تو مغزم ثبت شده که از دیدنشون سیر نمیشم.لذتی که از احساسش میبرم تمومی نداره.
خیلی لمس کردنی مینویسه.
یکیش توصیف صدای چرخ خیاطی بود... وقتی میای خونه و صدای چرخ رو میشنوی میدونی که مادر سالم نشسته پای چرخ و دوخت و دوز میکنه.یعنی که کمرش سرش یا پاش درد نمیکنه.یعنی که چشماش امروز اذیتش نکرده یعنی که اوضاع خوبه و همه چی روبراه ست.
اونموقع هم دوس داشتم و میفهمیدم چی میگه.ولی الان بیشتر....
الان که صدای چرخ نمیاد دیگه.الان که دیگه روبالشی و ملافه ای دوخته نمیشه.در چرخ بسته و روش خاک گرفته ست.نخ های گره خورده ی توی جعبه خیاطی همونجور گره خورده میمونن.کسی نمیدونه چندتا سوزن چه مدلی و کجا داریم.زیپ رنگی داریم یا نه.
دیگه همه جای خونه نخ پخش نیست و به لباسا نخ نمیچسبه....

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

قصه ی من و بچه

بچه جانم سلام.
من بی مادر شدم.خیلی سخت و بده.بی مادر یعنی تنها.
بچه جانم نمیدونم تو الان کجایی ولی خب یه ایستگاه قبل ازین جهان منی.مامانم از ایستگاه من گذشت و رفت.اونجام معلوم نیس کجاست.
بچه جانم بی خود و بی جهت فکر میکنم جایی که تو هستی بهتر از اینجاست.جاییه که هیچوقت بی مادر نمیشی. نخند بچه جان.اگه برات نامه مینویسم دلیل وجود داشتن توست. خیلی هم مادر خوب و مهربانی هستم چون قرار نیست بیارمت و تنهات بگذارم.همونجا که هستی باش.مردم آزار نیستم که. بی خبر و بی اجازه ات بیارمت جای غریب که چی.بعد توی این غربت هم تنهات بگذارم.خوشحال باش همچین مادر با انصافی نصیبت شده.آدمی.عروسک که نیستی.
بچه جان به نظرم میاد دیگه صدامو نداری.فعلن شب بخیر.