۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

قصه ی من و بچه

بچه جانم سلام.
من بی مادر شدم.خیلی سخت و بده.بی مادر یعنی تنها.
بچه جانم نمیدونم تو الان کجایی ولی خب یه ایستگاه قبل ازین جهان منی.مامانم از ایستگاه من گذشت و رفت.اونجام معلوم نیس کجاست.
بچه جانم بی خود و بی جهت فکر میکنم جایی که تو هستی بهتر از اینجاست.جاییه که هیچوقت بی مادر نمیشی. نخند بچه جان.اگه برات نامه مینویسم دلیل وجود داشتن توست. خیلی هم مادر خوب و مهربانی هستم چون قرار نیست بیارمت و تنهات بگذارم.همونجا که هستی باش.مردم آزار نیستم که. بی خبر و بی اجازه ات بیارمت جای غریب که چی.بعد توی این غربت هم تنهات بگذارم.خوشحال باش همچین مادر با انصافی نصیبت شده.آدمی.عروسک که نیستی.
بچه جان به نظرم میاد دیگه صدامو نداری.فعلن شب بخیر.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

مگه تموم عمر چند تا بهاره

با هفتاد و یک بهار رفت.
بهارهای خانه ی پدریش. با شکوفه های انار و گلابی و حوض و تخت توی خیاط.
الف لام واو چه........نوبرانه ی آلوچه خواستنش از باباش
بهارهای معلمی با پیراهن های گلگلی دست دوزش
بهار های معلمی با مانتو و مقنعه و کادوهای کله گچی 12 اردیبهشت
بهار توی حیاط کوچیکه ی مهدیه و گلهای اطلسی
بهار توی حیاط بزرگه ی کوچمشکی و گلهای کوکب و آهار
بهار رو به روی تپه سرسبز عباس آباد از پشت پنجره های بیمارستان بهشتی...

این پیاده رو ها

هرچی مغازه ست هرچی مطبه هرچی داروخانه. میری میری میری خرید میکنی میری دارو میخری دکتر میبینی امیدوار به زندگی برمیگردی خونه.هروز میری بیرون. از روی همه ی سنگفرشای پیاده روا راه میری.کنار همه ی گلا و باغچه ها وایمیستی. از گل فروشیا گل میخری خوشحال و امیدوار برمیگردی خونه.
چه صبح هایی که پیاده روی میری. تنها یا با همراه و همصحبت. سر راهت گل میخری میوه میخری سبزی میخری.خوشحال و دست پر برمیگردی خونه.
ایستگاه تاکسی و اوتوبوس وایمیستی میری مرکز شهر پیاده میشی نخ و پارچه و دکمه  میخری. سوار ماشینا میشی برمیگردی
خونه.ناهارو آماده میکنی.

یه روزم میری زیر خاک میخوابی.

بعد هرچی مغازه و مطب و داروخانه و گل فروشی و بازار و اتوبوس تاکسی میشه خاطره ی تو. هر سنگفرش پیاده رو میشه خاطره ی قدمات.