۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

کار فاخر ادبی که نمیخوام بکنم.مینویسم که خالی شم.

این تیتر برای اینه که به خودم اجازه نوشتن بدم.
بادمجون پوست کندم دستام سیاه شد.فقط سه تا بودا ولی خب سیاه شد.اولشم ندیدم خیلی دیر متوجه سیاهیش شد . فک کردم چقد بده یه دختر با دست سیاه بره بیرون حواسش نباشه.تازه لاکم داشته باشی تناقضش افتضاح میشه.
آبلیمو آوردم انگشتامو تمیز کردم... وای.
کوچولو بودم سر میز گرد آشپزخونه با رومیزی قلمکارش نشسته بودم.مامان ناهارو درست کرده بود غذای منم داده بود با مانتو مقنعه مشکی بدو میخواست بره مدرسه.اومد آبلیمو از تو یخچال برداشت ریخت توی نعلبکی تند تند انگشتاشو شست. پرسیدم چرا با آبلیمو گفت که انگشتاش سیاه نباشه.گفت سر کلاس بچه ها دوس ندارن دست معلمشون سیاه باشه. زشته دیگه باید تمیز باشی.
راستی آدم فک میکرد معلما آدم معمولی نیستن.آشپزی نمیکنن ظرف نمیشورن.همیشه ام مانتو دارن.
خوبه مامان خودمم معلم بود و ازین تخیلا داشتم.

ز دل و دیده گرامی تر هم آیا هست،آری دست

نمیدونستم.نمیدونستم که شب آخر ه.حرف آخر رو دارم میزنم.نگاه آخر ه.لمس آخر ه.شب بخیر ماجون.صب میام مرخص میشی میریم خونه.بای بای.نگام کن.نا نداشت. از لای پلکاش نگاه کرد.صورتمو بردم پایین.دست کم جونشو آهسته آورد صورتمو گرفت و بوس کوچولو کرد.
خدافظ
نمیدونستم آخرین خدافظیه:(

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

چرخ خیاطی

عاشق قصه های پرویز دوایی ام.عاشق دقتش به جزییات. از هر داستانیش یه تیکه هایی تو مغزم ثبت شده که از دیدنشون سیر نمیشم.لذتی که از احساسش میبرم تمومی نداره.
خیلی لمس کردنی مینویسه.
یکیش توصیف صدای چرخ خیاطی بود... وقتی میای خونه و صدای چرخ رو میشنوی میدونی که مادر سالم نشسته پای چرخ و دوخت و دوز میکنه.یعنی که کمرش سرش یا پاش درد نمیکنه.یعنی که چشماش امروز اذیتش نکرده یعنی که اوضاع خوبه و همه چی روبراه ست.
اونموقع هم دوس داشتم و میفهمیدم چی میگه.ولی الان بیشتر....
الان که صدای چرخ نمیاد دیگه.الان که دیگه روبالشی و ملافه ای دوخته نمیشه.در چرخ بسته و روش خاک گرفته ست.نخ های گره خورده ی توی جعبه خیاطی همونجور گره خورده میمونن.کسی نمیدونه چندتا سوزن چه مدلی و کجا داریم.زیپ رنگی داریم یا نه.
دیگه همه جای خونه نخ پخش نیست و به لباسا نخ نمیچسبه....