۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خوش بگذرون

عصر تابستون. چند تا دختر جوون با ماماناشون خوشحال و خندان ازین مغازه به اون مغازه و پاساژ میرن.
بدجوری شده چیزی که من میبینم. به یه جمع که نگاه میکنم آینده ش میاد جلوی چشمم.
مادر و دخترایی که میبینم یادم میاره که یه روز این دختر مادرشو توی خاک میذاره.
خیلی عجیب و خیلی ام طبیعیه.
تا قبل ازین که مادر خودمو خوابیده توی خاک ببینم مرگ برام توی مردم بود. توی فیلم وقصه. توی آدمای دور توی اخبار. هرجا که به خیالم به من و وجود من ربط نداشت.
من اگه یه نوشته میدیدم که کسی از مرگ مادرش نوشته نخونده ولش میکردم. ب من که ربط نداشت

توام شاید الان به اینجای نوشته نرسیده ول کرده و رفته باشی.
خوب کردی.