۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

مرسی منیرو

جسارت نوشتن نداشتم.چون توقعم خیلی زیاده.وقتی این همه وبلاگ قشنگ هست که خیلی معرکه مینویسن جای من کجاست. من که نوشتن بلد نیستم.من فقط خیلی زیاد خوندن بلدم.
ولی دلم "دلم" میخواست که حسمو بنویسم خب.
مینوشتم روی کاغذ بعد پاره میکردم. یا می نوشتم و سیو نمی کردم.
چند سال من این ریز ریز نوشته های به درد نخور رو دور ریختم هی. بیشتر وقتی از چیزی حرص میخوردم مینوشتم.
ولی این دفعه خیلی زیاد نیاز به نوشتن داشتم.وقتی غصه و دلتنگی و بی مامان بودن لهم میکنه چی بهتر از نوشتن.هیچی.
بازم رووی کاغذ مینوشتم و پاره میکردم بعدش.ولی همون روزا یه چیزی از منیرو خوندم :

...غصه همیشه هست هنر ما باید این باشد که از این غصه ها ورنج ها چیزی بسازیم ...و ثانیه های زندگی را دم باد ندهیم ...کارکردن و رودرروی
افسردگی 
ایستادن .. پوزخند ی است به بلاهت و جباریتی که بر جامعه ما حاکم است ...تن به بلاهت و جباریت ندهیم 
....
یهو به خودم اجازه دادم بنویسم.و اجازه دادم خوانده بشه.
غصه خوردن خالی بی فایده بود.منیرو* گفته بود تو اوج غم و افسردگی هم باید خلاق باشید.تازه گفتم آها!
گفتم بجای گریه زاری چیز بنویسم بهتره.هم خالی میشم.هم  شاید چیزی یاد گرفتم.
اینجوری شد که شروع کردم اینجا نوشتن. اینجا که بعد نتونم پاره کنم و دور بندازمش. اینجا که چارتا آدمم بیان و بخونن و نظر بدن.
یه خوبیه دیگه اش اینه که بعدن ببینم چه حسایی داشتم و چجوری باهاشون کنار اومدم.


*خانم منیرو روانی پور، نویسنده.

( اینو چند وقت پیش نوشتم ولی هی پابلیش نشد و موند تا امروز.الانم اومدم ادیتش کنم که گند زدم.حس نوشته بهم ریخت :دی )