۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

کار فاخر ادبی که نمیخوام بکنم.مینویسم که خالی شم.

این تیتر برای اینه که به خودم اجازه نوشتن بدم.
بادمجون پوست کندم دستام سیاه شد.فقط سه تا بودا ولی خب سیاه شد.اولشم ندیدم خیلی دیر متوجه سیاهیش شد . فک کردم چقد بده یه دختر با دست سیاه بره بیرون حواسش نباشه.تازه لاکم داشته باشی تناقضش افتضاح میشه.
آبلیمو آوردم انگشتامو تمیز کردم... وای.
کوچولو بودم سر میز گرد آشپزخونه با رومیزی قلمکارش نشسته بودم.مامان ناهارو درست کرده بود غذای منم داده بود با مانتو مقنعه مشکی بدو میخواست بره مدرسه.اومد آبلیمو از تو یخچال برداشت ریخت توی نعلبکی تند تند انگشتاشو شست. پرسیدم چرا با آبلیمو گفت که انگشتاش سیاه نباشه.گفت سر کلاس بچه ها دوس ندارن دست معلمشون سیاه باشه. زشته دیگه باید تمیز باشی.
راستی آدم فک میکرد معلما آدم معمولی نیستن.آشپزی نمیکنن ظرف نمیشورن.همیشه ام مانتو دارن.
خوبه مامان خودمم معلم بود و ازین تخیلا داشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر